دریاچه!!!
از این قرار، ما که در میان این ظلمت جاودانی، بی آنکه قدمی باز پس نهیم پیوسته بسوی سواحل تازهای در حرکتیم، آیا هرگز نخواهیم توانست در روی این اقیانوس بیکران زمان لختی لنگر اندازیم و توقف کنیم؟
ای دریاچه؛ هنوز سال گردش خود را به پایان نرسانده است، و اکنون مرا بنگر که آمدهام تا به تنهایی در کنار امواج عزیزی که او آرزوی بازدید آنها را به دنیای دیگر برد، روی تخته سنگی که بارها بر روی آن نشستهاش دیدی، بنشینم! آن روز تو نیز همین گونه در زیر تخته سنگهای عظیم میخروشیدی. آن وقت نیز به همین سان امواج خود را بر سینهی کوه پیکر آنان میساییدی. آن زمان نیز همین طور موجهای کفآلودهی خویش را بر پاهای نازنین او نثار میکرد.
به یاد داری؟ یک شب من و او به آرامی روی آبهای تو پارو میزدیم. در زیر آسمان و در روی آب، هیچ صدایی به جز نوای پاروی کرجیبانان که به ملایمت امواج خوش آهنگ را بر هم میزدند، شنیده نمیشد. ناگهان از ساحل شیفته، آهنگی که به گوش جملهی جهانیان ناشناس بود، برخاست. امواج با دقت تمام گوش فرا دادند و آنگاه صدایی که در نزد من بسی عزیز است چنین گفت:
"ای زمان! اندکی آهستهتر رو. ای ساعات وصال، از حرکت بایستید. بگذارید لذت شیرینترین روزهای عمر خویش را بچشیم."
"بسیار تیرهروزان دست بسوی شما دراز کردهاند و آرزوی مرگ میبرند. بروید و بر آنان بگذرید و ایام محنتشان را زودتر به پایان رسانید. بروید و نیکبختان را فراموش کنید. ولی افسوس! بیهوده لحظهای چند از زمانه فرصت میطلبیم، زیرا دور زمان از دست میگریزد. به شب میگویم: آهستهتر بگذر، که سپیدهی بامدادی سر بر میزند! پس همدیگر را دوست بداریم. دوست بداریم، و حالا که عمر چنین بشتاب میگذرد از لذاّت زندگی بهره برگیریم. زیرا نه انسان مغروق را پناهگاهی است و نه دریای زمان را کرانهای! عمر میگذرد و ما را همراه خود بسوی نیستی میکشاند..."
ای روزگار حسود! آیا ممکن است این لحظات مستی که در آنها فرشتهی عشق به کام ما بادهی سعادت فرو میبرد، با همان شتاب ایّام تیرهبختی از بر ما گذر کنند؟ آیا نمیتوانیم لااقل اثری از این لحظات در نزد خود نگاه داریم؟ آیا این روزگار خوشی برای همیشه از دست ما میرود و این دوران شادمانی برای ابد ناپدید میشود؟ آیا راستی این زمانهای که روزی این همه را به ما داد و روزی نیز باز میگیرد، دیگر باره آنها را به ما عطا نخواهد کرد؟
ای ابدیّت! ای نیستی! ای گذشته! ای گردابهای تیره! با این روزهایی که در کام خود میبرید چه میکنید؟ آخر سخنی بگوئید! آیا روزی این لذاّت بی مانند را که بدین بیرحمی از ما میربایید، به ما باز پس خواهید داد؟ ای دریاچه! ای صخرههای خاموش! ای غارها! ای جنگل تاریک که روزگار با شما بر سر مهر است و پیوسته از نو جوانتان میکند، از این شب لااقل یادگاری در دل نگاه دارید.
ای دریاچهی زیبا! بگذار این خاطرهی دلپذیر در آرامش و در خشم تو، در تپّههای خندان سواحل تو، در کاجهای سیاه تو، در صخرههای وحشی تو که بر روی امواج سایه افکندهاند، باقی بماند.
بگذار نسیم فرح بخشی که میلرزد و میگذرد، زمزمهی امواج لاجوردین تو که به ساحل میخورند و بازمیگردند، اختر فروزانی که سطح تو را با نور لطیف خویش سیمین میکند، همه طالب تو باشند!
تقدیم به دوست خوبم آقا مهدی.ع که حرفای هفتهی گذشتهاش هم نگرانم کرده و هم فکرمو مشغول کرده!!!
می دونم که با یادداشت های بلند اصلا حال نمی کنید ولی این یکی حتما بخونید!
کلمات کلیدی :